سرگذشت
امروز ساعت 8و 45 بیدار شدم درحالیکه اصلا حس خوبی نداشتم از دیروز ،ولی چه میشه کرد جز فراموشی گذشته . دیروز بعدازظهر بود که رفتیم بیرون ،اول قرار بود بريم واسه خرید ساعت واسه خونه بابام جلو یه بازار نگه داشت ،ما پیاده شدیم و خودش رفت ماشین پارک کنه ،از شانس بد من گوشی برنداشته بودم یعنی هیچ کدوم به جز بابام برنداشته بودیم ،بازار 2طبقه بود و ما اول رفتیم پایین و ... به هرحال بعد از یه مدت که بابام اومد ساعتی که انتخاب کرده بودیم نشونش دادييم و از اونجابيکه ایشون بشدت اقتصادی فکر میکنن و من و خواهرم کاملا برعکسيم قرار بر دور زدن بيشتر در بازار شد و چون من و خواهرم اصلا حال و حوصله این کار نداشتیم گفتیم بريم . بعد رفتیم حرم سلام دادیم که ی...
نویسنده :
اورانوس
9:14